مهران به کمک دوستش، حمید یوسفیان، در محله ی دستگرد خانه ای نوساز و نیمه تمام را اجاره کرده بود. صاحبخانه قصد داشت با پولی پیشی که از ما گرفته بود، کار خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت. طبقه ی بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه ی پایین را به ما بدهند.
وقتی ما در اسفند ۵۹ به اصفهان رسیدیم، هنوز بنایی خانه تمام نشده بود. طبقه ی پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود. ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه ی حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود. خانواده ی حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند و خیلی به ما محبت می کردند. من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم. دلم نمیخواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم؛ مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره ای نداشتیم. و یک هفته میهمان مادر حمید بودیم. با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه ی حمید یوسفیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا میخوردند. ما در خانه ی خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم، ولی در خانه ی یوسفیان با همسر یک سفره می نشستند. زینب و شهلا خودشان را جمع می کرد و رودربایستی داشتند.
بعد از یک هفته به خانه ی جدیدمان رفتیم و زندگی مستأجری را شروع کردیم. من سال ها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم. اما در اصفهان مثل سال های اول زندگی، دوباره مستأجر شدم و باید کنار صاحبخانه زندگی می کردم. اطراف محله ی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درختهای بلند توت فراوان بود. حیاط خانه ی اجارهای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم. یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دو اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر میرفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب می گفت: امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست داده ایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمی کنیم.
بعد از جاگیر شدن در خانه ی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه سال گذشته بود، ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچه ها باید همه ی تلاش شان را می کردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می خواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند. چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیه ی خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبله ی بزرگ زا نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله ی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند. مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می کرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل میسوزاند.
همه سعی می کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به مدرسه ی راهنمایی، نجمه رفت. او راحت تر از همه ی ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه، فعالیتهایش را از سر گرفت. یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید. توی سه ماه، خودش را به بقیه رساند و در خردادماه، مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می خرید و میخورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسه ی زینب، دو تا دختر دانش آموز بودند که سال ها با هم دوست صمیمی بودند ولی در آن زمان با هم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود، با نامه نگاری، آن دو تا را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد. او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود، ولی خیلی مورد علاقه ی بچه ها قرار گرفت.
در همسایگی ما در اصفهان، دختری هم سن و سال زینب زندگی می کرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن را یاد بگیرد. زینب از او دعوت کرد که هر روز بعدازظهر به خانه ی ما بیاید. زینب روزی یک ساعت با او تمرین رو خوانی قرآن می کرد. بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن را یاد گرفت. همسایه ی ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب، یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد. آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم. زینب همیشه با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب می کرد و مایه ی خیر و برکت خانه بود.
شش ماه در محله ی دستگرد ماندیم. وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه ی زینب به مدرسه اش رفتم، مدیر حسابی از او تعریف کرد. یکی از معلم هایش آنجا بود و به من گفت: دخترت خیلی مؤمن است. برای هر مادری، افتخاري بالاتر از این نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.
حمید یوسفیان در خردادماه سال ۶۰ شهید شد و جنازه اش را به اصفهان آوردند و در تکه ی شهدا دفن کردند. برای خانواده ی ما شهادت حمید سخت بود. اگر حمید به ما کمک نمی کرد و خانواده اش هم به ما محبت نمی کردند، معلوم نبود که ما چه شرایطی پیدا می کردیم. ما در مراسم تشییع جنازه ی حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم. زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید، اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد که «شما حتما شرکت کنید.» بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند. مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دیده بود که یک نفر شهید آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر پسرش گذاشته است. مادر حمید می گفت: توی خواب، آن شهید را می شناختم. انگار خیلی با ما آشنا بود.
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه ی شهدا میرفتیم زینب که علاقه ی زیادی به شهدا داشت، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان می رفت، مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه می داشت. زینب هفت تا میوه ی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می داشت. هنوز در محله ی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکه ی شهدا رفتیم. زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلابی، برد و گفت: مامان، نگاه کن،فقط مردها شهید نمی شوند، زن ها هم شهید میشوند. زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره نبیانیان می نشست و قرآن میخواند.
ماه آخری که در محله ی دستگرد بودیم، مینا ومهری همراه مهران آمدند. دخترها اول راضی به آمدن نمی شدند؛ می ترسیدند برادرشان نقشها ی برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشد. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان برمیگرداند، دخترها قبول کردند و آمدند. همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان امد. او تصمیم داشت خانه ای در اصفهان بخرد. بابای مهران گفت: شرکت نفت برای خرید خانه وام می دهد. باید بگردیم و یک خانه پیدا کنیم. بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد. تعداد زیادی از کارگرهای بازنشسته ی شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند. مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند، ولی وقتی محیط غیرمذهبی آنجا را دیدند، با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر در بیست کیلومتری اصفهان است. محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنیهای زیادی هم آنجا زندگی می کردند. دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری می کردند. جعفر به خاطر همکارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی، تمایل به خرید خانه در شاهین شهر داشت. مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد از تمام شدن مرخصی شان به آبادان برگشتند. من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانه دویست متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله ی دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم.
بیشتر مردم شاهین شهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجد سلیمان امیدیه و اهواز، بعد از سال ها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت می کردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو مذهبی و اسلامی نداشت. بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته ی علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه ی علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه ی زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت. چند ماهی از رفتنمان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب می نشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه ی شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان، در خانه ی جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله ی حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می کرد. بعد همه ی حرفها را در دفترش جمله به جمله می نوشت. زینب در خانه که بود، یا میخواند و مینوشت یا کار می کرد. اصلاً اهل بیکار نشستن نبود. چند تا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسیهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه های نماز جمعه، همه را در دفترش می نوشت. خیلی وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمی داد بخوانیم. برنامه ی خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دو سال مو به مو انجام میداد. هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت. ساده میخورد، ساده میپوشید و به مرگ فکر می کرد. بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف می کرد یا میخواند، گاهی هم هیج نمی گفت. به مهری و مینا می گفت: شما که در جبهه هستید، از خدا خواسته اید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید،خودش ادامه: البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رختخواب هم بمیرد، شهید است. با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین می دیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند. اما آنها و همین طور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه می دانستند. در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه ی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا می رفتند. در مدرسه از همان ماه های اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: «گروه تئاتر زینب» ، «گروه سرود زینب». از زمان بچگی اش با من روضه ی امام حسین میئآمد و برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) خیلی گریه می کرد. از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی می گشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند.
در دبیرستان با چند نفر دختر که همفکر خودش بودند، دوست شد. اکثر بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی می کردند و به کلاس های بسیج هم می رفتند. زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو و خورش سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی دو تای دیگر از دخترها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند. دوست هایش بدقولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. به اش گفتم: مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن. آن شب زینب سر سفره ی افطار به جای چلو خورش سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. می گفت: افطار حضرت علی (ع) چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک یا نان و شیر نبوده است. من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ی ما گفت: از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند. من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش به اش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آن شب بعد از حرفهای عادی گفت: مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا (س) در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم. آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوستاهایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود.
بعد از چند ماه، هنوز به جو شاهین شهرعادت نکرده بودیم. هرهفته شب های جمعه من و مادرم و بچه ها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان می رفتیم. مرتب سر قبر حمید یوسفیان می رفتیم و مادر حمید را می دیدیم. آنها هنوز در محله ی دستگرد بودند.
از وقتی به اصفهان رفته بودیم، قد زینب خیلی بلند شده بود. چادرش را تنگ می گرفت. کفش رِوِن پایش می کرد و تند تند راه می رفت. دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ی ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند، اما زینب پیاده به مدرسه می رفت و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید و هفته ای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا می رفت و کتاب ها را به مجروحین هدیه می کرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره ی حجاب پخش می کرد.
آرزویم شده بود که زینب با پول هایش چیزی برای خودش بخرد. هر وقتی برای خرید لباس او را به بازار می بردم، ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب می کرد. خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب می کرد و می خرید. هروقت هم در خانه می گفتم: چه غذایی درست کنم؟ زینب می گفت: هر چیزی که ساده تر است و برای شما راحت تر است، درست کنید.
یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد. مادرم و شهلا نیامدند. زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم، همراهم به عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود. وقتی وارد خانه ی همسایه شدیم، هنوز اذان مغرب نشده بود. آنها با میوه و شیرینی از ما پذیرایی کردند. زینب از اول با من شرط کرد که جلوی میهمان ها طوری رفتار نکنم که آنها بفهمند زینب روزه است. من هم حرفی نزدم. وقت اذان که شد، زینب خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز وافطار به خانه رفت.
یک شب که هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب در جایش نیست. آرام بلند شدم و دنبالش گشتم. وقتی پیدایش نکردم، سراغ اتاق خالی رفتم. در را باز کر دیدم زینب تمام قد با چادر سقید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب است. اتاق آن قدر سرد بود که آدم لرزش می گرفت. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد. می خواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم. تمام ترسم از این بود که زینب با آن جثه ی ضعیفش مریض شود. وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن آنقدر لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی می دید. زینب با دلش زندگی می کرد. به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود.
او که علاقه مند به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی بود، در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعه ی زنان شرکت می کرد. جامعه ی زنان در خیابان فردوسی قرار داشت. استاد کلاسی اخلاق زینب، آقای هویدافر بود. آقای هویدافر و خواهرش هر دو از معلم های دوره ی عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه ی افراد کلاسی خواست که دعای نور حضرت زهرا (س) را حفظ کنند و در همان جلسه تأکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاسی، تفسیرش را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد. زینب خواب دید که یک زن سیاهپوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می کند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می دهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعای نور را در خواب می خواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش، وقتی زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند. زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی را شنیده و صحنه هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچ کس حتی مادرم تعریف نکنم.
با وجود روحیه ای که داشت، در جمع و کنار دوستان و دیگران خیلی عادی رفتار می کرد. با خوشرویی و لبخند با همه برخورد می کرد. یک روز قرار بود که از طرف جامعه ی زنان به اردو بروند. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتیم. قرار بود او را به جامعه ی زنان برسانم و خودم به خانه برگردم. آنجا که رسیدیم، تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند. تا رسیدیم، زینب رفت یک سفره نان آورد و مقداری خرما و پنیر هم که از قبل تهیه کرده بودند، گذاشت و خیلی فرز و زرنگ، شروع به لقمه کردن نان و پنیر و خرما کرد. ساندویج درست می کرد و توی کیسه فریزر می گذاشت که در اردو به دخترها بدهد.خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می کردند، اما زینب تند تند کار می کرد. من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم. در مسیر برگشت به خانه به زینب فکر می کردم. او خیلی زود توانسته بود آدمهای مثل خودش را پیدا کند و با جو شاهین شهر کنار بیاید. زینب در جمع از همه شادتر و فعال تر بود. کتاب های انجیل و تورات را گرفته بود و مطالعه می کرد. دوست داشت همه چیز را بداند و مقایسه کند.
مرتب از من می پرسید: مامان، اگر جنگ تمام شد، برمی گردیم آبادان؟ آبادان را خیلی دوست داشت. خیلی دلش می خواست دوره ی دبیرستان را در آبادان درس بخواند. با وجود علاقه ی زیادش به آبادان، توی شاهین شهر طوری زندگی می کرد و فعالیت انجام می داد که انگار برای همیشه قرار است آنجا بماند. هر روز ظهر که از مدرسه به خانه برمیگشت، اول به مسجد المهدی فردوسی می رفت، نماز ظهر و عصرش را به جماعت می خواند. اگر دستش می رسید، نماز صبح هم به مسجد میرفت. زینب از همه کس و همه چیز درس می گرفت. رادیو معلمش بود، خطبه های نماز جمعه ی تهران یا اصفهان را گوش می کرد و نکته های مهمش را می نوشت. روزنامه دیواری درست می کرد و ازسخنرانی های امام، خطبه های نماز، کتاب های آقای مطهری و شریعتی مطلب جمع می کرد و در روزنامه دیواری می نوشت. ی
ک شب سر نماز، سجده اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم: مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی ای داری؟ با چشم های مشکی و قشنگش که از زور گریه سرخ شده بود، گفت: مامان، برای امام گریه می کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می خورد. برای من که مادر زینب بودم و خودم عاشق امام بودم، این حرف ها سنگین بود. ازاینکه زینب اینهمه می فهمید رنج می برد، داغ شدم. کاشکی زینب این همه نمی فهمید. ای کاش کمتر رنج میبرد. ما در خانه می نشستیم و فیلم سینمایی نگاه می کردیم، زینب نمازمی خواند یا کتاب می خواند.
او معمولا عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
در سومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم، من، کبری، نذر کرده ی حسین (ع) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثلا زینب را به دنیا بیاورم، او را شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادرنماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم، نماز عجیبی بود. در نماز، حال عجیبی داشتم، همه جارا می دیدم؛ خانه ی آبادانم، خانه ی محله ی دستگرد، خانه ی شاهین شهر، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب شده، اما وحشت نداشتم. انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده می شد.