روز سوم، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط أمن بزرگ شود. آینده ای روشن دانشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود. اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید. من هیج وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. میدانستم که هرجا برود و هرکاری کند فقط برای رضایت خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ما حسابی درسی بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا کارگر نشوند و زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درسی، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم، به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین (ع)
روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت: دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیز توی خانه ی ما انداختند. خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند. این طور نوشته بودند که «اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.» خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱ جو شاهین شهر خیلی ناامین بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت: منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که: ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا رابر سر تو هم می آوریم. آنها به خانم کچویی فحاشی کرده بودند و حرفهای زشت و نامربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند: زینب کمایی را کشتیم. ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. حرفهای خانم کجویی حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران وبابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمیدانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب میگردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بلند شدم و رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی، لباس را به او نشان دادم و گفتم: چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت: مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الان خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟ مادرم پیراهن از دستم گرفت و به چشمهایش مالید. من ادامه دادم: دخترم می دانست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم. همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند. پرسیدم: شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟ سرش را به علامت «نه» تکان داد.
ای کاش می توانستیم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بیخبر بودیم، مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند. مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها، با گم شدن زینب کم شده بود.
شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آن ها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماس شهرام کردم که «مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان، نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم، کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست. ظهر شد و ظاهری مثل ظهر عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم، سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشت. اول به مسجد المهدی میرفت، نماز میخواند و بعد به خانه می آمد.
به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرفهایی که به هیج کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی (ع) افتادم. حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت.
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبه رویم نشست. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست. آقای حسینی، بدون اینکه زمینه سازی کند وحرفی اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم، بیرون مسجد همه ی حرف ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم: هرچی میل خدایه. با آقای حسينی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران توی ماشین با صدای بلند گریه می کرد.
مهران که مرا دید با گریه گفت: مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی - که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند - پیدا کرده بودند. مهران گفت : مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند. وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمیخواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم. انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
باید می رفتم و دخترم را میدیدم، جنازه ی زینب را به سردخانه ی پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند. چشم های مهران کاسه ی خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چی نمی گفتم و گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت: مامان، گریه کن! خودت را رها کن. اما من هیچ نمی گفتم. آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمی اش، با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش، منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانی اش را، چشمهایش را یکی یکی بوسیدم. لبهایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم. قلبش نمیزد. بدنش سرد سرد بود. دست های زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم ها موهایش را ببینند. زینب روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: بِایِ ذَنبِ قُتلت، »
جعفر دست های زینب را گرفت و ناخن های کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو دکتر آنجا ایستاده بودند. از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود، پرسیدم: دخترم خیلی زجر کشیده؟ او جواب داد: به خاطر جثه ی ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است. دکتر جوان تر ادامه داد: دختر شما سه شب پیش، یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است. منافقین، زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند. آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه ی زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده، در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت: باید صبور باشید. ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید. به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سردخانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم، در خانه باز بود و دوستان و همسایگان در خانه بودند. صدای قرآن بلند بود. مادرم وسط اتاق نشسته بود و شیون میکرد و زن ها دورش حلقه زده بودند. شهلا و شهرام خودشان را توی بغل من انداختند. آنها را آرام کردم و گفتم: زینب به آرزویش رسید. زینب دختر این دنیا نبود. دنیا برایش کوچک بود. خودش گفت: خانه ام را ساختم، دیگر باید بروم. شهلا و شهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بود. نگران از اینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم. اما من سالم بودم و سعی میکردم به خواست دخترم عمل کنم.
خانه را مرتب کردم و وسایل اضافی را از توی دست و پا جمع کردم. میخواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم، جعفر نمی توانست مرا درک کند، اما چیزی هم نمی گفت. از مهران خواستم هر طور شده خبر شهادت زینب را به مهری و مینا و مهرداد برساند. پیدا کردن مهرداد سخت بود. مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کرد و از دوستاهای مهری و مینا که آبادان بودند خواست که به شوش بروند و بچه ها را پیدا کنند و خبر شهادت زینب را به آنها بدهند. دلم میخواست همه ی بچه هایم در تشییع جنازه و خاکسپاری دخترم باشند.
آقای حسینی در نماز جماعت، شهادت زینب کمایی را اعلام کرد و به همه ی مردم گفت: زینب، دختر چهارده ساله ی دانش آموز، به خاطر عشقش به امام و انقلاب، مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید. بعد از این سخنرانی، منافقین تلفنی و حتی با نامه، آقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکارد شهادت از طرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه ی زنان و آموزش و پرورش آوردند و به دیوارهای خانه نصب کردند. در همان روزها عملیات فتح المبین در منطقه ی شوش انجام شده بود و هر روز تعدادی از شهدای فتح المبین را به اصفهان می فرستادند. آقای حسینی از ما خواست که کمی بیشتر صبر کنیم و زینب را با شهدای فتح المبین تشییع کنیم. من از خدا میخواستم که دخترم بین شهدای جبهه روی دستهای مردم تشییع شود. در آن چند روزی که منتظر آمدن بچه ها و اجازه ی خاکسپاری زینب بودیم، چندین خانواده ی شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند، برای دیدن ما آمدند؛ مثل خانواده ی پیرمردی بقال که جرمش حمایت از جبهه بود و عکس امام را در دکانش زده بود.دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفر بود. وقتی می دید که تنها ما قربانی جنایت های منافقین نبودیمذو کسانی هستند که درد ما را میفهمند، آرام می شد.
عکس و وصیت نامه ی زینب را چاپ کردیم و به کسانی که به خانه ی ما می آمدند، می دادیم. شهرام و شهلا از مردم پذیرایی می کردند. همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ی ما می آمدند. زینب آنقدر بین دوستان و معلم هایش محبوبیت داشت که رفتنش داغ بر دل همه گذاشته بود.
بعد از تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان، بین دخترها غوغایی شده بود. خیلی از دوستاهای مینا و مهری، زینب را می شناختند. آنها به مهران قول دادند که دخترها را پیدا کنند و به اصفهان بفرستند. آنها محل دقیق خدمت مینا و مهری را نمی دانستند، فقط اطلاع داشتند که آنها در یکی از بیمارستانهای شوش مشغول امدادگری هستند. سلیمه مظلومی و معصومه گزنی، اول به اهواز رفتند و از هلال احمر و ستاد اعزام نیروهای امداد اهواز، پرس وجو کردند و بعد به شوش رفتند و مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را به آنها دادند. کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه ی عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری و مینا همراه چدتا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری می کردند. بچه ها بعدا تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر، همه ی کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده بود؛ زینب از همه ی آنها جلوتر افتاده بود.زینب همه ی جبهه را با خودش برده بود.
مهری و مینا همراه پروین بهبانی و پروین گنجیان، که خانواه هایشان جنگ زده و در اصفهان بودندف از شوش به اهواز رفتند تا بلیط اتوبوس تهیه کنند و خودشان را به اصفهان برسانند. اهواز بلیط گیر نمی آمد. به خاطر عملیات فتح المبین، وضع شوش و اهواز جنگی بود. مینا و مهری از مخابرات به خانه ی دارابی تلفن کردند. من پای تلفن رفتم. آنها پشت خط گریه می کردند. مینا می گفت: مامان، آخر چطور؟ چرا زینب شهید شد؟ مهری هم که نگران من بود، همه اش از حال من می پرسید. من فقط گفتم: زینب باز هم از شما جلو زد. زینب همیشه بین شما اول بود. بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند. مینا مجبور شد توی اتوبوس کنار دست راننده جای شاگرد بنشیند. آنها تمام راه را گریه کردند تا به شاهین شهر رسیدند. مهران نتوانست مهرداد را پیدا کند. روز تشییع زینب، همه بودیم به جز مهرداد؛ مهردادی که بین چهارتا خواهرهایش، به زینب از همه وابسته تر بود.
مادرم دو روز قبل از تشییع زینب، سراغ چمدان هایش رفت. از توی یک چمدان قدیمی، کفن کربلایش را درآورد؛ کفنی که 35 سال پیش که من نه ساله بودم از کربلا خریده بود و همه ی دعاها را روی آن نوشته بود. مادرم کفن را از بین الحرمین خریده بود. او کفن را آورد و گفت: کبری، این کفن قسمت زینب است. زینب که عاشق حضرت زینب (س ) و امام حسین (ع) است، باید توی پارچه ای پیچیده شود که بوی حسین (ع) و عباس (ع) را می دهد.
صد و شصت شهید از شهدای فتح المبین را به اصفهان آوردند و زینب هم به آنها اضافه شد. تمام مسیر خانه تا تکه ی شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندم. اصلاً گریه نمی کردم. فقط میخواندم «شهیدان زنده اند، الله اکبر... به خون نشسته اند، الله اکبر... نگویید مرده اند، الله اکبر... زینب زنده است، الله اکبر... نگویید مرده است، الله اکبر... مرگ بر منافق ... خط سرخ شهادت، خط آل مخمد... روح منی خمینی، بت شکنی خمینی...» می خواستم صدایم را همه بشنوند؛ مخصوصا منافقین. باید آنها میشنیدند که زینب تنها نیست؛ مادرش و سه خواهر دیگرش مثل زینب هستند.
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند، با تعجب دیدم کرد قبر زينب زیر یک درخت کاج روبه روی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت. تازه فهمیدیم که تعبیرخواب مادر حمید چه بود؛ آشنایی که صندوق صندوق میوہ می آورد... آن آشنا زینب بود. مادرم که درخت کاج را دید، توی سینه اش کوفت و گفت: کبری، به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می گیرد و زیر درخت کاج می برد. من یک میوه ی کاج برداشتم. باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند، دور قبر زینب می آمدند و سئوال می کردند «این دختر کجا شهید شده؟... در عملیات فتح المبین بوده؟» من هم با سربلندی جواب می دادم که این دختر به دست منافقین شهید شده است.
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم، آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه بر نگردم. أما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست. بعد از خاکسپاری زینب، خواب دیدم که زینب آمده و به من میگوید: مامان، غصه ی مرا نخوری. برای من گریه نکن، من حوزه ی نجف اشرف درس میخوانم. آن شب توی خواب، خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزهٔ علمیه ی قم برود، حالا به حوزه ی نجف اشرف رفته بود.
چندین روز پی درپی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات، مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ی ما می آمدند و دسته جمعی سرود می خواندند. بعضی ها شعر می خواندند. همه می دانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می کرده است. بچه های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ی ما آمدند. بعضی از کسانی که به خانه ی ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند، وقتی وصیت نامه ی او را می خواندند و با فعالیت هایش آشنا می شدند، باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است.
روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه، همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم «زینب کمایی (میترا)». یک روز یکی از دوست های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت: زینب به من گفته بود اگر شهید شدم، به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده ام. دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آشی نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و همسایه ها دادم. سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ی أبوالفضل (ع) کرده بودم. نذر کرده بودم اگر زینب به سلامتی پیدا شود، سفره ی ابوالفضل (ع) پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم. همه ی افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کرد که «کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز این همه غم ها را توی دلت تلنبار نکن.» مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدند و میگفتند: مامان، چرا این همه کار می کنی؟ آرام باش، گریه کن. غم ها را توی دلت نریز. آنها نمی دانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
چندین روز بعد از خاک سپاری زینب، مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد. او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید، هنوز ما خواب بودیم مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنار در خانه شوکه شد. او وقتی کلمه ی «خواهر شهید» را دید، فکر کرد مینا و مهری بلایی سرشان آمده. وقتی در زد و او را داخل خانه بردیم، مینا و مهری را که دید گیح شد که «خواهر شهید» کیست. با شنیدن خبر شهادت زینب، سر به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک، دخترها را از آبادان بیرون کرده بود، حالا باور نمی کرد که کوچک ترین و عزیزترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد. مهرداد آن ضربه ی روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدت ها بعد از این جریان، به سختی مریض بود. مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود، در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت. بیت اولش این بود:
عزیز و مهربان خواهر تو بودی
همیشه جان فشان خواهر تو بودی
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرفهای زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود. مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت: ای کاشی زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت: من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف میزد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا. بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم رانشناختم و قدرش را نفهمیدم.