مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب، به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم. دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند. مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند. البته حالی مهرداد خوب نبود، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماند. جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کرد و هر چند روز یک بار به شاهین شهر می آمد.
بعد از شهادت زینب، مرتب خوابش را می دیدم. این خواب ها دلتنگی ام را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم، حالم بهتر می شد. نگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی در آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم، دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت: مادر، دنبال دخترت می گردی؟ بیا، دخترت در این اتاق است. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه ی سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم: مامان، در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد: نه مامان. این بچه، علی اصغرِ امام حسین (ع) است. بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
بعد از شهادت زینب، مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم. پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود و من از آنها درخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند. آیه ی «بای ذنب قتلت» ذکر شب و روز من شده بود. می خواستم از قاتل زینب، همین را برسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی سر میزدم که تا آن زمان ندیده بودم. ساعت ها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم. یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ی ما آمد. او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت: خانم کمایی، شما به چه چیز احتیاج دارید؟ هر درخواستی دارید بفرمایید. من گفتم: تنها درخواست من، دستگیری قاتل زینب است. من از شما چیزی نمی خواهم. لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید. مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید. مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت: شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید، می خواهید مراسم در خانه تان برگزار کنیم. من گفتم: دختر من چهارده سال بیشتر نداشت. او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم، دلم می خواهد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش، مرتب برایش مراسم برگزار کنم.
از دادگاه انقلاب، چند نفر از برادران پاسدار به خانه ی ما آمدند و از من خواستند که وسایل زینب را جست وجو کنم و تمام دست نوشته ها و دفترهای او را جمع کنم و برای بررسی به دفتر آنها ببرم. زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه ی زیادی به نوشتن داشت.
خاطرات و خواب ها و حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت. بعضی وقت ها که کار داشت، از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را برایش یادداشت برداری کند. روی بعضی دفترهایش نوشته بود که «هرکس بدون اجازہ در چیزی را باز کند، گویی که در جهنم را باز کرده است.» من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی حرفذها را که خودش می خواست به من می گفت، اما رازهایی هم در دلش داشت. با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم. اولین چیزی که دیدم، تربت شهدا و میوه های درخت کاج گلزار شهدا بود. من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم، آن را کنار بقیه گذاشتم. تربت شهدا بوی خوشی می داد؛ بویی مثل صحن امام رضا (ع). شهلا گفت: مامان، نگاه کن، زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته: او میبیند. بعضی جاها هم نوشته بود «خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست. باید بروم. باید بروم.»
برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضدانقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم؛ وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود.
یک شب زینب به خوابم آمد و گفت: مامان، ناراحت نباش. یک روز وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط میخوانی، آن روز نزدیک است. صبح که از خواب بیدار شدم، آماده ی رفتن شدم. مادرم گفت: کبری، صبح به این زودی میخواهی کجا بروی؟ خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: از امروز نهضت سوادآموزی ثبت نام میکنم. خوب درس میخوانم تاخیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم. سال ها کلاس نهضت رفتم. اکثر نمره هایم ۱۹ بود. الان هم به راحتی وصیت نامه ی زینب را میخوانم و بعضی جملاتش را از حفظ هستم.
زینب در وصیت نامه ی اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم حتما در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد. زینب در دفترش درباره ی این خواب این طور نوشته است: دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم. آنقدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم. مشکلات را پشت سر می گذاریم. روزها در ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم. اما آنجا جبهه ی واقعی من نبود. من در خواب درک کردم که جبهه ی من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست. بعد از این خواب، زینب وصیت نامه ی جدید را نوشت. دیگر برای او دفن شدن در آبادان مهم نبود.
زینب وصیت نامه ی دومش را خیلی عاشقانه نوشته است. او طوری از شهادت حرف زده، مثل اینکه منتظر رفتن است. او این طور گفته که «مادر جان، تو که از بدو تولد همیشه پرستار و غمخوار من بودی، حالا که وصیت مرا می خوانی، خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی. هرگز در نبود من ناراحت نشو. زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورم و چه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسد و عاشقی به معشوق، مادر جان، تو را به رنج های زینب (س) قسم می دهم مراحلال کن و دعای خیر بفرما. در وصیت نامه ی دوم، زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده. بعد از آن خواب، شاهین شهر حکم جبهه را برایش پیدا کرده بود. در هر وصیت نامه به امام اشاره کرده است: «دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید.» زینب وصیت نامه ی دومش را در تاریخ 13/12/1360 یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود.
_
نامه ها و دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود. شعرها و جملات قشنگی در نوشته هایش دیده که شود. در بین نوشته هایش چرک نویس چند نامه که به دوستش زهرا نوشته است، دیده می شود. زهرا، مسجد سلیمانی بود.او بعد از مدتی که شاهین شهر بودند و در مدرسه ی زینب درس می خواند، به مسجد سلیمان برگشته بود.زینب به او احساسی نزدیکی می کرد و نامه هایی برایش نوشته بود. اول نامه هایش این طور نوشته است: به نام او که از اویم. به نام او که به سوی اویم. به نام او که به خاطر اویم. به نام او که زندگی ام در جهت اوست. رفتنم به اوست، بودنم به اوست، جانم اوست. احساسش می کنم. با ذره ذره ی وجود احساسش می کنم، اما بیانش نتوانم کرد. چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند، وقتی این نوشته ها را خواندند، برایشان باور کردنی نبود که یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد. دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد. خیلی سخت است وقتی جگر گوشه ی آدم کنارش نباشد، مادر داغدارش بفهمد که توی دل و فکر بچه اش چی می گذشته.
با خواندن هر کاغذ، معصومیت و بی گناهی زینب روشن تر می شد. زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بود تا به جایی برود که به آنجا تعلق داشت. دخترهای همسن و سال زینب هم دفتر خاطرات دارند اما زینب، که اصلا شبیه دخترهای همسن و سال خودش نبود، یک دفتر به اسم «دفتر پند و نصیحت» داشت. اول دفتر، اسم هجده نفر از دوستانش را نوشته بود و برای هرکدام از آنها یک صفحه گذاشته بود که در آن صفحه هر انتقادی از زینب دارند بنویسند. زینب با این کار می خواست پی به عیب هایش ببرد و خودش را اصلاح کند. من قبل از شهادت زینب، از این دفتر هیچ نمی دانستم.
در خانه هروقت چیزی به او می گفتم، کافی ود یک بار بگویم. به همه ی حرف ها توجه داشت و آنقدر افتاده بود که همیشه در همه چیز کوتاه می آمد. در همه ی نوشته هایش علاقه به شهادت و شهید دیده می شد. در یکی از نامه هایش درباره ی قطعه ی شهدا این طور نوشته است: تکه ی شهدا پر شده است. من به دعای کمیل قطعه ی شهدا رفتم؛ سر قبر دوست برادرم، حمید یوسفیان، خیلی گریه کردم. قبرهایی در اطراف او کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند. از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم. اما هنوز لیاقتش را ندارم. تکه ی شهدا بوی خون، بوی عطر، بوی عشق میدهد. زینب در یادداشت هایش اشاره ای هم به دیدار با مجروحین در بیمارستان دارد. او نوشته که کتاب هایی را که می خریده، به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بوده اند. زینب با آنها صحبت می کرده تا توقعات و خواسته های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید. زینب خودش را مدیون مجروحین می دید.
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان (ع)، تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و کم خوردن صبحانه و نهار و شام. جلوی این موارد ستون هایی کشیده بود و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هر شب بعد از محاسبه ی کارهایش جدول را علامت می زد. من وقتی جدول را دیدم، به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم؛ به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه های مداوم و افطاری های ساده، به یاد نمازشب های طولانی و بی صدایش، به یاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که درحق امام داشت. زینب در عمل، تک تک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود را رعایت می کرد.
هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد. اگر شهلا یا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها می گفت: با مامان بلند حرف نزنید. از خدا بترسید. برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است. اما داغ از دست ادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است، خیلی سخت تر است. ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از ما خواسته بود. اما هرچه فکر میکردم، بی آزارترین بچه ام بود.
چهارده سال در اصفهان، از دادگاه انقلاب به سپاه پاسداران، از سپاه به بسیج، از بسیج به اداره ی آگاهی رفتم. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبرها به جاهای مختلف رفتم؛ تا جایی که استخوان هایم به درد آمد. در همان سال ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند که آنها اعتراف کرده بودند ترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان و شیراز به عهده ی گروه آنها گذاشته شده بود. در بین اسامی هدف های آنها، اسم زینب هم بود. البته آن دو نفر مأموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان مأموریت داشتند که سپاه، آن دو نفر را پیدا نکرد.
باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود. حتی زورشان می آمد که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه میخوردم وقتی میدیدم که زینب مظلومانه شهید شده و مظلومانه هم مورد بی مهری و بی توجهی است. غصه میخوردم و کاری از دستم برنمی آمد. دلم میخواست داستان زندگی زینب با را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم. اما بیست وشش سال گذشت چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند. هر بار که می گفتم: من مادر شهید هستم. کسانی که می شنیدند که من دخترم شهید شده است، با تعجب می پرسیدند: مگر دختر شهید هم داریم؟ زینب به خانواده ی ما ثابت کرد که شهادت، مرد و زن ندارد؛ جبهه و پشت جبهه ندارد. اگر خدا نخواهد، وسط میدان هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت می رسی. زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد؛ در میان شهدای جبهه. همانطور که خواب دیده بود، شاهین شهر جبهه ی زینب بود.
بعد از سال ها دوری زینب و بعد از مرگ پدر و مادربزرگش، مجبور شدم از زور تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم. من که بعد از زینب هر روز آماده ی رسیدن به او بودم، هنوز نفس می کشم اما پدر و مادربزرگش پیش او رفتند. شاید من ماندم که بالاخره امروز بعد از بیست و شش سال، داستان زندگی دخترم را که گوشه ی دلم مانده بود، بگویم تا آخرین آرزویم را که معرفی و شناساندن زینب است انجام دهم تا دختر معصوم و بی گناهم ذرهای از مظلومیت خارج شود؛ تا مردم بدانند یک روزی دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین به شهادت رسید.
امروز داغ زینب مثل روز اول رفتنش هنوز داغ داغ است؛ داغی که هیچ وقت سرد نمی شود، هیچ وقت کهنه نمی شود. باید دنیا بداند که منافقین چه کسانی را و به چه جرمی به شهادت رساندند. باید چهره ی زشت و تاریک منافقین به همه ی دنیا معرفی شود. از وقتی خبر حمله ی آمریکا به عراق را شنیدم تا الان که هنوز هم آنها در عراق هستند، گریه می کنم و میگویم: زینب من در خواب گفت در حوزه ی نجف اشرف درس می خواند. حالا که آمریکایی ها به عراق حمله کرده اند، دخترم کجا درس میخواند؟ می دانم که اگر یک بار دیگر در عمرم زیارت کربلا نصیبم شود، حتماً زینب در آنجا به استقبال من می آید و من همراه او به زیارت نجف و قبر پدرم و زیارت دوره ی ائمه می روم.
بعضی شبها خواب تکه ی شهدا را میبینم. خواب درخت های کاج تکه ی شهدا را می بینم؛ درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا، قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگ های آنان میپیچد، می شنوم. یک تکه از جگر من، از قلب من، زیر آن درخت هاست. گمشده ی من آنجا خوابیدہ است. خوشابه حال درخت های کاج.